Monday, July 16, 2012

تقاضای حق از اینان کردن خنده‌دار است -نامه مجید دری به مناسبت 18 تیرماه، سومین سالگرد دستگیری‌اش

// ارغوان /خوشه‌ی خون / بامدادان که کبوترها / بر لب پنجره‌ی باز سحر غلغله می‌آغازند / جام گلرنگ مرا / بر سر دست بگیر / به تماشاگه پرواز ببر / آه بشتاب که هم پروازان / نگران غم هم‌پروازند. در زندان اوین که بودم روزی از آقای "عمادالدین باقی" پرسیدم که چرا در گذشته 3 سال حبس تحمل کرد؟ اما تقاضای آزادی مشروط نکرد ؟! به گوشه‌ای خیره شد و سکوت کرد . ادامه دادم که این حق قانونی هر زندانی است، چرا از این حق قانونی استفاده نکرده ؟! منتظر پاسخ بودم . تلخ‌خندی زد و به فکر فرو رفت پس از لختی گفت : بله این حق قانونی هر زندانی است و من به تمامی زندانی‌ها توصیه می‍‌‌کنم که از این حقشان استفاده کنند ، اما من چنین تقاضایی نکردم . دلایلی برای خودم داشتم و دارم که در فرصت مناسب خواهم گفت : فهمیدم که وعده‌ی سر خرمن است و بیشتر از سر بازم کرد ... شاید سنسورهای ما ضعیف شده و شاید به وقایع عادت کرده‌ایم . خبرهای ناگوار را بشنویم و سری تکان داده و دنباله‌ی کار خویش گیریم . حکم زندان زن و شوهری ( مهدیه ی گلرو و وحید لعلی پور ) را با هم اجرا کردند. یعنی زن و شوهر هر دو در زندان بودند. عادت کردیم پیرمردی ( دکتر محمد ملکی ) را به زندان بیندازند و پچ پچی کرده و با قیافهای متاثر منتظر بعدی باشیم . " مسعود باستانی " در زندان اوین بود، پس از چندی او را به زندان رجایی‌شهر بردند و سپس همسرش ( مهسا امر آبادی ) را در جایی دیگر ( اوین ) به زندان انداختند . یعنی در مدت اجرای حکمشان از دیدن یکدیگر محرومند . عادت کردیم ( راستس مهسا جان تولدت مبارک . امیدوارم پیش از آنکه جای خالیت آنقدر بزرگ شود که خودت هم نتوانی پرش کنی، برگردی ) و در آخر بهمن احمدی‌امویی پس از تحمل سه سال حبس با دمپایی و زیرپوش به رجایی‌شهر تبعید می‌شود و هفته‌ی بعدش به انفرادی می‌افتد . عادت کرده‌ایم ؟! حال بهمن را خوب میدانم ! چرا که خودتبعیدی‌ام و میدانم چه دردی دارد . من خود زخم‌خورده‌ی قوه‌ی قضائیه‌ی نامستقلم و حکمی جائرانه که قاضی‌اش میگوید من کاره‌ای نبودم و شکایت‌هایم به مراجع متعدد بی‌پاسخ می‌ماند . من میدانم بهمن چه م‌یکشد ، خوب میدانم و حس میکنم که ژیلا بنی‌یعقوب –همسرش – چه حالی دارد . چه می‌کشد. چرا که خانواده‌ام یک سال و اندی است مسیر هزار و صد کیلومتر را می‌آیند و بدون اینکه خم به ابرو بیاورند تا مبادا کوچکترین ناراحتی عارضم شود ، می‌روند . ژیلا خانم! من هم حال شما را میدانم و هم حال بهمن را . شما بی‌طاقت و بی‌تابید و او در فکر شما . شما نگران او و بهمن در فکر شما . هر دو متأسفید که کاری از دستتان بر نمی‌آید که برای دیگری بکنید ... عادت کردیم که حرف بزنیم و عمل نکنیم. وقتی بزرگترهایمان پشت پا به تمام حرفهای خود میزنند و کوچکترین اخلاقی را رعایت نکرده، رأی می‌دهند دیگر چه انتظاری از مابقی می‌توان داشت ؟! و آیا تبعاتی جز این و سخت‌گیری‌ها و دست پیش‌گرفتن‌ها و ... میتوان انتظار داشت ؟! آیا جای سوال می‌ماند که چرا طرف مقابل چنین می‌کند، وقتی خود اینگونه فجیع و ناباورانه تیشه بر ریشه‌ای میزنیم که حاصل خون و حبس و تبعید و تحقیر و تهدید بسیاری است ؟! 18 تیر برایم روز عزیزی است . چرا که دانشگاه یک تنه در مقابل استبداد ایستاد، کاری که خیلی‌ها حتی جرأت فکر کردن به آن را هم نداشتند . کشته داد و تنها سربازی به جرم دزدیدن ریش‌تراشی محاکمه شد. اصلا چرا دور برویم مگر سه سال پیش نبود که دوباره همان فاجعه تکرار شد و حتی دادگاهی هم برگزار نگردید. مگر نمی‌دانستند چه کسانی‌اند؟! چه می‌گویم ؟ وقتی فاجعه‌ی کهریزک فراموش شد. که همین یک امر می‌توانست در یک کشور دمکرات موجی از استعفا را موجب شود و یا دست کم عده‌ای برکنار شوند و پای میز محاکمه کشیده شوند . نه اینکه متهم ردیف اولش سمت دولتی بگیرد و انگار نه انگار که اتفاقی رخ داده و قوه‌ی قضائیه‌اش مدعی بی‌طرفی و استقلال هم باشد. 18 تیر 1391 اما برای من سومین سالروز دستگیری‌ام را رقم زد . سه سال است که در زندانم و در تبعید . بدون هیچ مرخصی . در مکانی که از کمترین امکانات برخوردار نیست . بدون رعایت حقوق اولیه‌ی یک زندانی نه الزاما زندانی سیاسی . بدون تفکیک جرائم ، بدون کتابخانه ، بدون امکانات فرهنگی – ورزشی و ... اما آیا این خود حقوق من نیست که باید رعایت شود ؟! دادگاه مستقل جزو حقوق من نبود ؟! شکایت از قاضی و بازپرس جزو حقوق من نبود ؟! حالا فقط مانده تقاضای آزادی مشروط ؟! حال می‌فهمم که چرا آقای باقی از این به اصطلاح حق خود استفاده نکرد . آنقدر حقوقش پایمال میشد که سخن از حق گفتن تنها تلخ‌خندی همراه خواهد داشت . به هر روی اگر تقاضای آزادی مشروط حق من است من در اعتراض به پایمال شدن حقوق خودم و تمامی زندانیان دیگر و در اعتراض به بازداشت و حصر خانگی موسوی و کروبی و رهنورد از این حق خود می‌گذرم . که تقاضای حق از اینان کردن خنده‌دار است . تحمل می‌کنم ؛ هر چند سخت است و از خانواده‌ام که تاکنون به معنای واقعی در کنارم بوده‌اند و هیچ کم نگذاشته‌اند و سختی‌های حبس و تبعیدم را صبورانه تحمل نموده و حتی به روی خود هم نیاورده‌اند؛ پوزش می‌طلبم و تقاضا می‌کنم این مدت باقیمانده را هم دوام آورند . ای کاش آنقدر امید داشتم که به ایشان نوید دهم : " اندکی صبر سحر نزدیک است " . مجید دری . زندان فجر بهبهان . تیر 1391 ه.ش

http://adf.ly/1587888/whostheadmin

No comments:

Post a Comment